سلام دوستان عزیز
معذرت میخوام بابت تاخیر طولانیم
خب بالاخره مشغله زیاده
روداستانم باید زیاد فکرکنم
بریم پیش بسوی قسمت بعدی
مامان:ترلان،ترلان،پاشوووووووووو....
وای باز صبح شد ویک روز تعطیل مامانمم هی میگه پاشو پاشو
-ای خدا من چه گناهی کردم که منو تک دختر آفریدی چی میشد یک خواهر یک برادری به من میدادی
دوباره صدای مامان بلندشد:ترلان،بلندشو دیگه ساعت دهه اگه بیام بالا نبینم بلند شدی اب یخ میریزم روتا
با سستی از جام بلند میشم وبه سمت دستشویی میرم وبه صورتم آب خنک میزنم تا صورتم سرزنده وشاداب بشه.
وقتی از پله ها پایین میرم به پله آخر میرسم مامان به یک نگاه طلبکارانه ودست به کمر جلوی روم ظاهر میشه
مامان:بههه سلام ترلان خانوم چه عجب بلند شدی یکدفعه میخواستی موقع نهار بلند شی اشکالی نداشت.
من:مامان جون سلام، بابا همش من یک روز تعطیل پیداکردم شمام هی طعنه بزن
بعد به سمت آشپزخونه میرم ومیگم :حالا چی شده صبح به این زودی منو بیدارکردی چیکار باید بکنم
مامان با حرص گفت:نمیدونستم تو دهات شما ۱۰ صبح زوده امروز مهمون داریم شام داییت میخواد بیاد.
همونطور که خودمو مشغول خوردن صبحانه میکردم توفکر رفتم.سه تا دایی دارم که یکیش انگلستانه یکی دیگش تو پارس جنوبی فعالیت میکنه .میمونه دایی فرزاد که فقط اون تو تهرانه خیلی دوسش دارم خیلی مرد مهربونیه ازنظر قیافه ام بهم نزدیکیم دایی دوتا پسر داره یکیش سام ۲۰ سالشه قدبلند هیکل لاغرودانشجوی کامپیوتر یکی دیگم سامان ۲۷ ساله مهندس ودانشجوی دکترای آی تی قدبلند خوش استیل هیکل توپر وچشماش به رنگ دایی سبزچمنیه اما ازنظر اخلاق عین مادرش خشک ومغرور وسرده
مامان:ترلان صبحونتو خوردی امروز شام ونهار کلا باتوهه منم برم خونه رو تمیزکنم
یکدفعه یاد سرگیجه هاش افتادم:مامان برات بد نشه آخه سرت زیاد گیج میره میگم چون سرت همش پایینه حالت بدنشه؟
مامان لبخندی میزنه ومیگه:نه عزیزم هیچ مشکلی پیش نمیاد
برو به کارت برس کلی کار داریم
با لبخند به سمت آشپزخونه میرم وخودم وروسرگرم نهار میکنم....
*************************
چرا از خودم روندمش چرا منو نمیخواد...باکلافگی راه میرم دستمو توموهام میکنم ......همش تقصیرخودمه ...اون میتونست بامن باشه اما من نخواستم.....به سمت ویترین میرم ویک بطری برمیدارم ومقداری تو جام میریزم
شاید با این جام شراب مست بشم تو رویاهام کنارخودم ببینمش همه رو یک هوا سرمیکشم چشمامو میبندم
صدای خندش داره میاد چشامو وامیکنم آره خودشه بالباس زیبا وچهره ای خندون داره به سمتم میاد
ازجام بلندمیشم دستمو دراز میکنم تا بغلش کنم اما یکدفعه چشمامش رنگ غم گرفت یکدفعه روبرگردوند ورفت
دستامو مشت میکنم بااولین قطره اشکی که روصورتم میریزه جام رو به دیوار میکوبم..............
***********************
اوففففف خسته شدم کلی غذا پختم به قول مامان سنگ تموم گذاشتم.کلی عرق کردم رفتم بالا یک دوش حسابی گرفتم بعد حمام موهامو خشک کردم وبعد شونه کردم ازبالا جمع کردم.تونیک یاسیمو با شلوار سفید پوشیدم شال یاسی ام سرکردم
به طرف پایین رفتم زنگ خونه به صدا دراومد.
اولین نفر سام وارد شد اوه چه موهاشم سیخ سیخی کرده
سام:به سلام ترلان سرور اعظم کامپیوتر
من:سلام جوجه مهندس خوبی درضمن من الان معلمم اونم درس شیرین ریاضی
سام:وای خراب کردم خانم اجازه میشه برم دسشویی
با خنده میگم :برو بچه سر به سر من نزار
دایی فرزاد با بابا خندان وارد میشن باهاش روبوسی میکنم
دایی:سلام خواهرزاده خوشگلم خانم مهندس خانواده
من:دایی جون سلام ولی کوووتا مهندسی من همش یک لیسانس ناقابل دارم
دایی لبخندی میزنه وارد میشه بعد زندایی باهمون طرز مغرورانه اش وارد میشه
زندایی:سلام ترلان خانوم ماشالله چه بزرگ شدی
من:سلام زندایی سعادت نصیبتون نشد منو ببینین ولی من سعادت زیاد داشتم شمارو ببینم
بایک چشم غره ازمن دورمیشه وآخرین نفر خوشتیپ فامیل آقا سامان وارد میشود.
خیلی خشک ورسمی باهاش سلام میکنم ودست میدیم
سامان:سلام دخترعمه احوال شما؟
من:سلام پسردایی اجازه بدین احوالپرسی رو بعدا انجام میدیم الان میخوام درو ببندم اخه هوا سرده
یعنی بازبون بی زبونی گفتم بزن به چاک......لبخندی میزنم وبه سمت آشپزخونه میرم یک به سرغذاها میزنم...
مامان:ترلان ای چه طرز رفتاربود اخه؟
ترلان:مامان شما بهترمیدونی من دل خوشی از مادر وپسر بزرگه ندارم اصلا هرچقدر که سام باادب وتربیت داره سامان بویی ازادب وتربیت نبرده
مامان یک چشم غره بهم میره واشاره میکنه چایی وببرم..
چایی ومیبرم اول ازهمه به دایی وبعدبابا وبعد زندایی وسام ودرآخر به سامان تعارف میکنم اما خواست نازکنه منم فهمیدم سریع کشیدم کنار تابمونه تو خماریش
سرمیزشام اصلا فکرشو نمیکردن که من پختم ازنگاهاشون میخوندم که لذت بردن...اما این نگاهای سامان دست بردار نبود...
بعد ازصرف شام که زندایی بی چون وچرا نشست من موندم وکلی ظرف سام داداش گلم کمکم کرد وظرفارو داخل سینک گذاشت منم به تنهایی مشغول ظرف شستن شدم....
حس کردم یکی وارد آشپزخونه شد..سامان عجـــــــــب
درست به کابینت بغل دستم ایستاد دست به سینه نگاه میکرد
سامان:شنیدم از اون کارگاه دراومدی رفتی معلم تو آموزشگاه
بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:آره خبراتو درست شنیدی من معلم ریاضی آموزشگاه کنکورم
سامان:ریاضی وکامپیوتر سر درنمیارم اصلا اینا چه ربطی باهم دارن توهمیشه موقعیتای خوبتو خودت ازدست میدی
به سمتش برگشتم:چرا حاشیه میری بگو دلم ازاین پره که به شرکتت نیومدم
سامان باهمون نگاه سردش خیره شد توچشام:اون فرض توهه اما توهمیشه موقعیتای خوبتو خودت میندازی دور
باحرص گفتم:اصلا میدونی چیه معلمی شرف داره به اون شرکتی که معلوم نیست باچه دوزو کلکی تونستی بهم بزنی یک ساله میلیاردر بشی اونم تکی
بافک منقبض شده صورتشو بهم نزدیک کرد وگفت:خیلی بچه ای.....ترلان .بعدسریع از جلوم محوشد اماقبل ازرفتنش گفت:بدنیست بیای توحال ببینی بابام چی میخواد بگه
روی یکی ازمبل ها میشینم وگوش میدم..
دایی:راستش قصدمن ازاومدن به اینجا چیز دیگه هم بود میخواستم همه درجریان باشید یک سری اتفاقاتی افتاده که برمیگرده به ترلان
بابهت نگاش میکنم واون ادامه میده:رک وپوست کنده میگم ترلان باید به مدت طولانی بره خارج ازکشور
چیییییییی خارج ازکشوراما باحرف دیگه ای که زد قلبم لحظه ای ایستاد.
دایی:واینکه سامان وترلان باید باهم ازدواج کنن تا ترلان بتونه به خارج ازکشور بره
من تا آخرمهمونی سکوت کردم واین برای خودم عجیب بود اما سامان درآخرین به من یک پوزخندزد
برام عجیب بود که پدرومادرم آرام بودند یعنی خبر داشتند................